یکتایکتا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره

یک تا بی نهایت...

هندوانه

با رد و بدل کردن چند تا اس ام اس با مامان به این نتیجه می رسیم که بیایید خانه ی ما.دلم می خواست می پریدم بیرون و کلی خوراکی های خوشمزه برایت می خریدم اما چه فایده جوچه ی من؟...تو هنوز فقط و فقط شیر می خوری. از توی ایفون که می بینمتان لب هایم تا بناگوشم باز می شوند. مامان هن هن کنان چهار طبقه تو را می آورد بالا. از توی راه پله ها داد می زنم:" خسته شدی؟"..مامان با خنده می گوید: " آخه من یه هندونه دستمه..واسه همین خسته شدم!"...می خواهم داد بزنم که هندونه واسه چی خریدی که می رسید به طبقه ی چهارم. از خنده غش می کنم ." هندونه کوچولو"   مثل آدم بزرگ ها از همان اول نشستی روی مبل .یا به حرف های ما گوش دادی و سر تکان دادی..یا به درد و د...
20 مرداد 1391

سه نفری

بیتا زنگ زد که برویم عکس های یکتا را انتخاب کنیم.آن هم نه "دوتایی" که "سه تایی"!!..بله داری قاطی ِ آدم ها می شوی بچه...داری یک نفر حساب می شوی بچه...داری دونفره ها را سه نفره می کنی بچه...حواست هست؟...تو نشستی روی پای من و کوچه به کوچه دنبال جای پارک گشتیم.این که چه طور با آن بار و بندیل و جای پارک بیست سانتی و این بغل و آن بغل کردن ِ تو پیاده شدیم بماند.بیست بار آمدی بغل ِ من و بیست بار رفتی بغل ِ بیتا تا بالاخره پیاده شدیم!!..بعله عزیزکم ما مادر و خاله ی دست و پا چلفتی ای هستیم.از اعترافش هم نمی ترسیم. خوابیدی مثل عروسک و ما به سختی از میان آن همه عکس ، هفت تا انتخاب کردیم. تو شیر خوردی و سیر شدی و ما ماندیم و ب...
20 مرداد 1391
1